تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
ایمن بار
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
وبلاگي پر از مطالب دخترونه

وبلاگي پر از مطالب دخترونه


درباره وبلاگ

سلام . ممنون كه به وبلاگم سر زديد . من در اين وبلاگ مطالب دخترونه مثل عكس هاي دخترونه ميذارم . تبادل لينك قبوله .اگه خواست تبادل كنيم تو نظرات اسم وبلاگ و ادرسشو بزنيد ادرش وبلاگ منم بزنيد تو وبلاگتون : dokhtaroone1382.blogtez.com . لطفا نظر هم بديد . اگرم چيزي خواستيد كه تو وبلاگ نبود تو نظرات بگيد تا بذارم . اميدوارم از وبلاگ خوشتون بياد و باييييييييييييييي !








آمار

  • تعداد آنلاین : 0
    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    هفته گذشته : 1
    ماه گذشته : 1
    سال گذشته : 3
    بازدید کل : 11
    تعداد پست ها : 8
    تعداد نظرات : 0


امكانات جانبي


فصل اول

با صداي بلندي رو به مامان و بابا فرياد زدم : نه من اينكار رو نميكنم ! و بدون اينكه به حرفاشون گوش كنم دويدم سمت اتاقم و درو بهم كوبيدم . بعد هم در رو قفل كردم . از كنار ديوار سر خوردم و نشستم رو زمين . اشكام همينطوري پشت سر هم ميريخت . خدايا ! چرا منو اينقدر بدبخت افريدي ؟ مگه من چه گناهي كردم كه الان بايد اين كارو انجام بدم ؟ اخه كدوم پدري با بچش اينكارو ميكنه ؟ صداي هق هقم بلند شده بود و كل اتاقو پر كرده بود . بابا همين چند دقيقه پيش بهم گفت بايد ازدواج كنم . اونم با كي ؟با اون پسره ي هيز چشم چرون ! اشوان سليمي ! از اون پسر متنفرم ! با اين كه اون پسر خيلي خوش قيافه و خوشتيپ بود يا خيلي ثروتمند بود اما من دوستش ندارم ! اي خدا ! تازه ده سال ازم بزرگ تره . نميدونم بابام از كجا اون پسر رو ميشناخت و نميخواستم هم بدونم . فقط دلم ميخواست با اون ازدواج نكنم ! اون تمام خصوصياتي كه دخترا ميخواستن رو داشت . خيلي دختر كش بود . اما انقدر هيزه كه من ازش بدم مياد . يه بار بابا ازش كلي پول قرض گرفته بود و چون بابا نتونسته بود قرضش رو بده اونم گفته بود بايد دخترتو بدي من ! حالا بابا خان هم با خوشحالي قبول كرده منو بده به اون پسره ي اشغال ! پسره يه بار منو پيش بابام ديده بود و حسابي بد جور نگاهم كرد . يه دونه از اون لبخند جذابش كه دخترا واسش خودشون رو تيكه پاره ميكنن بهم زد اما من بهش اهميت ندادم اما پر رو تر شد و بد تر نگام كرد . به ساعت نگاهي انداختم . ساعت ۶ بعد از ظهر بود . با صداي لگد زدن به در اتاقم از جا پريدم . بابا داد زد : دختره ي بيشعور يا اين درو باز ميكني يا ميشكونمش ! زود باش درو باز كن . با ترس و لرز درو باز كردم . بابا با عصبانيت اومد تو . داد زد : همين امشب اشوان مياد خواستگاري ! فهميدي ؟ امشب سوتي نميدي ! جواب مثبت رو بهش ميدي ! گرفتي ؟ با ترس سرمو تكون دادم و گفتم :‌براي چند روز بايد ..... بابا منظورمو گرفت و با پوزخندي گفت : نميدونم ! شايد براي يه شب استفاده شو ازت بكنه بعد ولت كنه تو خيابون . اما براي من مهم نيست .

با اين حرف بابا حس بدي بهم دست داد ! احساس كردم يه تن فروشم . اما بابا خان مطمئن باش من اجازه نميدم حتي بهم دست بزنه . من از اوناش نيستم .  شايد باهاش زير يه سقف برم اما حتي بهم دست هم نميزنه . هه ! از باباي معتادم انتظار داشتم اينجوري منو بفروشه اما مامانم ؟ اونم ظرف بابام بود ! از هر دوشون متنفرم ..... بابا كه ديد من ساكت شدم گفت ساعت ۹ مياد ننجا . حسابي به خودت ميرسي ! نميخوام از انتخابش پشيمون بشه . گرفتي ؟ سرمو تكون دادم . بابا دوباره گفت : در ضمن همين امشب ميرين عقد ميكنين . بعد عقد هم ميري خونه ي اشوان ! داد دزم : چيييييييييييييييي ؟ يعني بايد همينت كه عقد كرديم برم ؟ بابا گفت كري ؟‌اره همين امشب . پس وسايلتم جمع كن . بعد رفت و درو بهم كوبيد  . دوباره زدم زير گريه . اما چاره اي نبود . اينم از سرنوشت من .....

 

دوستان قسمت ۲ رو بعدا ميزارم . نظر يادتون نره !

جمعه 26 دی 1393



برچسب ها : ,

Blog Skin