فصل اول
با صداي بلندي رو به مامان و بابا فرياد زدم : نه من اينكار رو نميكنم ! و بدون اينكه به حرفاشون گوش كنم دويدم سمت اتاقم و درو بهم كوبيدم . بعد هم در رو قفل كردم . از كنار ديوار سر خوردم و نشستم رو زمين . اشكام همينطوري پشت سر هم ميريخت . خدايا ! چرا منو اينقدر بدبخت افريدي ؟ مگه من چه گناهي كردم كه الان بايد اين كارو انجام بدم ؟ اخه كدوم پدري با بچش اينكارو ميكنه ؟ صداي هق هقم بلند شده بود و كل اتاقو پر كرده بود . بابا همين چند دقيقه پيش بهم گفت بايد ازدواج كنم . اونم با كي ؟با اون پسره ي هيز چشم چرون ! اشوان سليمي ! از اون پسر متنفرم ! با اين كه اون پسر خيلي خوش قيافه و خوشتيپ بود يا خيلي ثروتمند بود اما من دوستش ندارم ! اي خدا ! تازه ده سال ازم بزرگ تره . نميدونم بابام از كجا اون پسر رو ميشناخت و نميخواستم هم بدونم . فقط دلم ميخواست با اون ازدواج نكنم ! اون تمام خصوصياتي كه دخترا ميخواستن رو داشت . خيلي دختر كش بود . اما انقدر هيزه كه من ازش بدم مياد . يه بار بابا ازش كلي پول قرض گرفته بود و چون بابا نتونسته بود قرضش رو بده اونم گفته بود بايد دخترتو بدي من ! حالا بابا خان هم با خوشحالي قبول كرده منو بده به اون پسره ي اشغال ! پسره يه بار منو پيش بابام ديده بود و حسابي بد جور نگاهم كرد . يه دونه از اون لبخند جذابش كه دخترا واسش خودشون رو تيكه پاره ميكنن بهم زد اما من بهش اهميت ندادم اما پر رو تر شد و بد تر نگام كرد . به ساعت نگاهي انداختم . ساعت ۶ بعد از ظهر بود . با صداي لگد زدن به در اتاقم از جا پريدم . بابا داد زد : دختره ي بيشعور يا اين درو باز ميكني يا ميشكونمش ! زود باش درو باز كن . با ترس و لرز درو باز كردم . بابا با عصبانيت اومد تو . داد زد : همين امشب اشوان مياد خواستگاري ! فهميدي ؟ امشب سوتي نميدي ! جواب مثبت رو بهش ميدي ! گرفتي ؟ با ترس سرمو تكون دادم و گفتم :براي چند روز بايد ..... بابا منظورمو گرفت و با پوزخندي گفت : نميدونم ! شايد براي يه شب استفاده شو ازت بكنه بعد ولت كنه تو خيابون . اما براي من مهم نيست .
با اين حرف بابا حس بدي بهم دست داد ! احساس كردم يه تن فروشم . اما بابا خان مطمئن باش من اجازه نميدم حتي بهم دست بزنه . من از اوناش نيستم . شايد باهاش زير يه سقف برم اما حتي بهم دست هم نميزنه . هه ! از باباي معتادم انتظار داشتم اينجوري منو بفروشه اما مامانم ؟ اونم ظرف بابام بود ! از هر دوشون متنفرم ..... بابا كه ديد من ساكت شدم گفت ساعت ۹ مياد ننجا . حسابي به خودت ميرسي ! نميخوام از انتخابش پشيمون بشه . گرفتي ؟ سرمو تكون دادم . بابا دوباره گفت : در ضمن همين امشب ميرين عقد ميكنين . بعد عقد هم ميري خونه ي اشوان ! داد دزم : چيييييييييييييييي ؟ يعني بايد همينت كه عقد كرديم برم ؟ بابا گفت كري ؟اره همين امشب . پس وسايلتم جمع كن . بعد رفت و درو بهم كوبيد . دوباره زدم زير گريه . اما چاره اي نبود . اينم از سرنوشت من .....
دوستان قسمت ۲ رو بعدا ميزارم . نظر يادتون نره !
برچسب ها : ,